۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

pyknet.net : جامعه همانقدر متلاشی شده که حکومت از هم پاشیده

سلام- آقایان! - من دیروز از تهران برگشتم. جمعا 5 روز رفته بودم برای چند کار شخصی. شما باید فرودگاه خمینی را در تهران ببینید تا متوجه شوید اوضاع چیست. هرکس که دستش به دهانش می رسد دنبال بلیت برای سفر به کشورهای همجوار است. باور کنید محوطه پارکینگ فرودگاه مملو از مردمی است که روی چمدانهایشان نشسته اند و منتظر نوبت برای خرید بلیت اند. جلوی باجه ها، فقط بلیت می خواهند. تا اعلام می شود ترکیه نداریم، طرف می گوید آذربایجان داری؟ اگر نداری ببین ارمنستان هست؟ اگر نیست، تاجیکستان چطور؟
خیلی ها برای یک مدتی می خواهند بروند. دولت اعلام کرده بهره بانکی 20 تا 22 در صد است و خیلی ها پولی در بانک گذاشته اند تا با بهره آن فعلا تا دفع خطر حمله و قحطی در یکی از کشورهای همسایه جُل و پلاسشان را پهن کند!؟

همراه برادر زاده ام رفتم بیمارستان خمینی. یکباره تب کرده بودم. جوانی آورده بودند که سرش خورده بود به جدول خیابان و چشمهایش یک کاسه خون بود. دکتر کمی نگاهش کرد و گفت چیزی نیست برو خانه و چشم هایت را با آب چائی بشوی. من گفتم: آقای دکتر این جوان ممکن است به مغزش ضربه وارد شده باشد. دکتر پرسید: شما همراه ایشان هستی؟ گفتم نه اما من خودم پزشک و جراحم. گفت: به تو چه مربوطه که فضولی می کنی؟.... برادر زاده ام پا در میانی کرد و کار به کتک زدن من نکشید!. بعد از مدتی بالاخره نوبت بمن رسید. یک دکتری آمد و پرسید: دردت چیه؟ گفتم من درد ندارم بلکه تب دارم. پرسید: کی گفته تو تب داری؟ این بار برای جلوگیری از واکنش، نگفتم دکترم، بلکه گفتم شما خودتان اندازه بگیرید. گفت ما درجه نداریم. گفتم مگر می شود بیمارستان درجه نداشته باشد؟ گفت تحریم است آقا. خبر نداری؟ برو آنطرف خیابان یک درجه ار داروخانه بخر و بیآور تا اندازه بگیرم.!؟
برادر زاده ام پرید آنطرف خیابان و یک درجه خرید و آورد. دوباره رفتم پیش دکتر و درجه را نشانش دادم. گفت بگذار زیر زبانت و روی آن نیمکت بشین تا صدات کنم. باور کنید 20 دقیقه آنجا نشستم و خبری نشد. برادر زاده ام رفت داخل اتاق دکتر و کسب تکلیف کرد!. دکتر گفت خودش درجه را بردارد بیآورد ببینم تب دارد یا نه.!!.... به برادر زاده ام گفتم پاشو برویم خانه.
رفتیم بهشت زهرا برای دفن مرده ای که انگیزه سفرم همین بود. .. همه مراسم تمام شد اما درست همان لحظه ای که می خواستیم مرده را بگذاریم توی قبر، یک مرد 50 – 60 ساله همه را عقب زد و آمد جلو و خودش را انداخت روی جنازه و گفت: این آدم به من 10 میلیون بدهکار بوده و تا تکلیف من روشن نشود نمی گذارم خاکش کنید!!؟

. همه ما شوکه شدیم. هر چه گفتیم سندی؟ مدرکی؟ چیزی داری؟ گفت نه. همه اش در خانه است برویم خانه تا نشانتان بدهم. گفتم مرده را که نمی شود اینجا رها کرده و رفت به خانه تو. جنازه را دفن می کنیم و با هم می رویم خانه تو. زیر بار نرفت و بنای داد و فریاد و از مردمی که آن اطراف بودند طلب استمداد کرد!؟
. در این گیر و دار یک مرد دیگری سر و کله اش پیدا شد و از ما اجازه خواست تا با به اصطلاح طلبکار صحبت کند. بعد از این که با او زیر گوشی صحبت کرد نزد ما آمد و گفت: آقا یک میلیون بدهید و مرده را دفن کنید! به آبروریزی اش نمی ارزد....!؟
همانجا هر کسی دست کرد در جیبش و بالاخره یک میلیون جور کردیم و دادیم به آن به اصطلاح طلبکار تا از جنازه جدا شود و اجازه بدهد ما آن را دفن کنیم!. کار که تمام شد، به چشم خودم دیدم که هر دو با هم، یک گوشه دیگر بهشت زهرا نشسته اند و گل می گویند و گل می شنوند. همه اش سناریو بود برای تلکه کردن.
امروز برگشته ام. رفته ام بانک . رئیس بانک از آشنایان قدیمی بنده است و یک بار هم عملش کرده ام. پرسید، مثل این که چند روز نبودید؟ گفتم رفته بودم ایران. تا شنید ایران بودم پرسید: پول ایران در این چند هفته اخیر 50 در صد سقوط کرده. این واقعه در هر کشور دیگری اتفاق می افتد حکومت سقوط می کرد. وضع در ایران چطور است؟ گفتم: نه من و نه شما و نه آنها که در ایران و نه حتی آنها که در حکومت اند، هیچکس نمی داند چگونه ایران اداره می شود!؟


پیک نت 27 دی 1390