۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه


وقتي كه آدرس عوضي است؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از همون اول جواني عاشق رانندگي بود- هرچي از باباش پول ميگرفت ميرفت ماشين كرايه ميكرد- آخه روزگاري در مملكت ما انواع اتومبيل هاي سواري را اجاره
ميدادند و بروبچه هائي كه امروز به سن وسال من هستند، با همين اتومبيل هاي كرايه اي، كلي سر ؛پل؛ حال ميكردن!.
بيست و يكي دو ساله شده بود كه يقه اش را گرفتند و بردند سربازي- يعني بقول هم دوره هاي من، بردنش ، اجباري!.
وقتي تعليمات چهار ماهه سربازي را تموم كرد، داوطلب خدمت در اداره موتوري ارتش شد- خودش ميگفت شوفر قابلي شده بود و خيلي زود رانندگي كاميون هاي
سنگين را باو واگذار كردند.
روزها گذشتند و هفته و ماه و سال تمام شدند و شوفر قابل ما كه حالا كامل هم شده بود خدمت سربازيش تموم شد و اومد بجمع بچه هاي سركوچه پيوست!.
مدتي سركوچه ( تخمه شكست) و ( زنجير چرخوند!)، تا بالاخره به توصيه دائيش، رفت و دريك شركت نسبتا بزرگ حمل ونقل وابسته به دولت تقاضاي كار كرد.
چند صباحي رفيق مان پيدايش نبود، مي گفتند دارد دوره مي بيند. برادر كوچكترش ميگفت به ماموريت رفته. خلاصه سه چهار ماهي غيبش زده بود.
تا زد و......... بقول فريب خورده ها(!) انقلاب شد. حالا همه چيز بسرعت بهم ميريخت. ديگه سر كوچه ايستادن و دختراي مردم را ديد زدن در كار نبود!. روزهاي
خوبي! بودن. مرتب اين ور و انور ميرفتيم و يه جا هائي را كه الان درست يادم نيست (فتح) ميكرديم!!.
چند هفته اي هم سرگرم آتيش زدن عرق فروشي هاي راسته چهار راه مختاري در خيابان اميريه بوديم!!. چه روزاي خوبي بود؟!. با هر دكه پياله فروشي كه آتش
مبگرفت- يه قهوه خونه بجاش باز ميشد!.
بگذريم. اگه بخوام از اون روزا بگم گريم ميگيره، پس بهتره بريم سراغ رفيقمان و به دنباله داستانش بپردازيم.
سرانجام بعد از پرس و جوي زياد معلوم شد كه بابا مدتي در آبادان و چند وقتي هم بين خرم آباد و بندر شاپور مشغول كار بوده و چون دريكي از همين ماموريت ها
بعلت خواب زدگي كاميونش واژگون ميشود بعد از چند روزي كه در بيمارستان بستري بوده با وزش نسيم (انقلاب!) بهبود مي يابد و براي ديدار خانواده راهي تهران
ميشود.
دردسرتان ندهم - بعد از چند ماه بيكاري و صد البته، بيگاري هاي آن روزگار ، به محل اداره اش مراجعه و تقاضاي ارجاع كار ميكند.
خودش تعريف ميكرد كه وقتي به محل اداره موتوري رفتم- ديدم همه چيز عوض شده . مخصوصا موقعي كه مي شنيدم همكاران سابقم بهم (برادر) ميگويند، كلي كيف
كردم!.
يكي دوهفته اي دنبال تقاضايش بود- تا اين كه باو گفتند بايد اول امتحان ( گزينش) بدهد!!. يعني بجاي آزمايش مهارت هاي فني- ميبايست عقايد و باور ها و اطلاعاتي
را كه از (اسلام) دارد و ميداند و از او مي پرسند، پاسخ بدهد!.
ميگفت وقتي يكي يكي صدايمان ميكردن بايد خدمت حاج آقائي كه تو يه اطاق بزرگ نشسته بود ميرفتيم - نوبت بمن كه رسيد وارد اطاق شدم و سلام بلندي كردم .
حاج آقا خيلي پدرانه گفت: بنشين پسرم! . نشستم و منتظر فرمايش حاج آقا شدم. سينه اش را صاف كرد و گفت بگو بدانم قاتل حضرت علي كيست؟ مدتي مكث كردم
و گفتم آقا ببخشيد، باور كنيد من اطلاعي ندارم!. گفت صحيح! پس لابد نمي داني كه حضرت حسين را چه كسي شهيد كرد؟.
ميگفت : آنقدر وحشت كرده بودم كه نزديك بود زبانم بند بيايد- با اين حال خيلي آرام پاسخ دادم . حاج آقا باور كنيد من آنجا نبودم و اطلاعي هم ندارم!.
ميگفت:حاجي با صداي بلند كه حاكي ازخشم بي اندازه اش بود فرياد زد يعني چه؟ مگر ميشود آدم گنده اي مثل تو ادعاي مسلماني داشته باشد- اما نداند كه مولا علي و
يا سيدالاشهدا را چه كساني شهيد كرده اند،
بيچاره رفيقمان كه از عصبانيت صورتش گل انداخته بود، ميگفت: بي آنكه جواب حاجي را بدهم از اطاق زدم بيرون و با سرعت وارد راهرو شدم. همين كه ساير
منتظران مرا ديدند دور و برم را گرفتند و از چگونگي سئوالات آزمايش گزينش پرسيدند.
ميگفت همين طور كه با دست راه را باز ميكردم و بطرف در خروجي ميرفتم. با صداي بلند فرياد زدم:
آقايان ! بيخود اين جا ننشينيد - ما همگي آدرس را اشتباهي آمده ايم!- اينجا آزمايش فني و رانندگي نمي كنند!!.




۱۳۸۲ اردیبهشت ۵, جمعه


ميگفت: در آنروزها كه ما به معممين احترام ميگذاشتيم و آنها را مردان خدا تصور ميكرديم بسياري از واقعيات در پس پرده ابهام از منظر حتي تصور
هم پنهان بود. بعد ها كه با شعار هاي بظاهر آبدار آنها روبرو شديم و آدرس (قدس را از راه كربلا!) برايمان ترسيم كردند - رفته رفته دريافتيم كه به قول
خودشان- ما را بدجوري به بازي گرفته اند.
( اقتصادي كه مال خر!) عنوان ميشد و صف هاي بلند بالاي مايحتاج (كوپني) كه بچشم ميخورد- خيلي ها را كه براي شخصيت فكري خود ارج واحترامي
قائل هستند بخود آورد و دريافتند كه متاسفانه فريب خورده اند و سرشان كلاه رفته است.
(صدام) را عفلقي و كافر و مرتد معرفي ميكردند و باميد فتح كربلا- او را لعن و نفرين مينمودند.
چه ها نشنيديم و چه ها كه بر سرمان نيامد؟. چه روزها و شبها و هفته ها و ماه ها و سالهائي كه (فقط درجا) زديم و شعار شنيديم.
و..... تا به اينجا و به امروز رسيديم.
حالا اگر يكنفر پيدا شود و بپرسد پس اين قدسي كه وعده ميداديد چه شد و كربلائي كه براي رسيدن بآن از همه چيز خود گذشتيم (كو؟) حسابش با زندان و
اگر شد- اعدام است!.
صدام ديكتاتور عراق هم از آنطرف به مردم خود وعده ميداد!. چه وعده هائي؟. خطه خوزستان ما و خرمشهر خونين مان- عربي خوانده ميشد و درنقشه
هائي كه تهيه كرده بودند جزئي از خاك (عرب) به قلم خيال آمده بود!.
ديكتاتور از(بيخ عرب) عراق حتي ما را (مگس) ميخواند و از ايران و ايراني كه امضاي قرارداد (الجزيره) را با هيبت و قدرت برگردنش گذاشت اظهار
تنفر مينمود!.
چه ها نديديم و چه ها نشنيديم؟
همين يكي دوسال پيش بود كه فرزند صدام عفلقي به ايران دعوت شد و فرزند يكي از همين وعده دهنده ها- به ديدار اعوان كفر و كافر رفت!.
عجب روزگاري است؟ آدم بايد به كي و چي، اعتماد كند؟.
وقتي هدف هاي معين و مخفي! در بصره و بغداد، توسط آمريكا و انگليس بمباران ميشد و هنگامي كه مجسمه هاي اين چرثومه به زير ميافتاد، تلويزيون
معروف لاريجاني- يعني همان سيماي بد منظر آقايان- ناباورانه از صدام و دار و دسته اش حمايت ضمني ميكرد و سعي در تحريف واقعيات روز داشت.
و بعد كه سوراخ هاي موش ارزشي فراتر از كاخ هاي معروف (او) پيدا كرد و به قول (بعثي) ها (عزت) عراق!! از نظر ها پنهان شد ، ابعاد جنايات
اين آدم رو شد و ميخوانيم و مي بينيم كه چه حقارت و توهيني براي مردمي بوجود آورد كه درطول حكومت سركوبگرش ، خود نيز بر مردم مظلومش
اعمال كرده بود.
ميگويند هنگامي كه سربازان مهاجم به معروف ترين زندان اطراف پايتخت (بغداد) رفته بودند و از آن بازديد ميكردند بر پهنه ديوار بلند آن، اين شعار
بچشم ميخورد.(( بدون خورشيد ، زندگي وجود نخواهد داشت و بدون صدام هم، عزتي نخواهد بود))!!.
ديكتاتور ها و حكومت هاي سركوبگر و تمام خواه، اين گونه عمر ملتي را هدر ميدهند .

بابك و پيمان عزيزم
اگر يادداشت هاي مرا ميخوانيد بمن اطلاع بدهيد- خوشحال ميشوم .
مخلص. هر وقت براي پيدا كردن سوژه و مطلب. كم ميآورم- سراغ مسعود خان ميروم !. او چند روز پيش در حضور دو سه نفر از دوستان گفته بود:
؛ ديك چيني؛ معاون رئيس جمهور ايالات متحده آمريكا- در يكي از روزنامه هاي ايراني خوانده بود كه براي چند تا از كله گنده هاي شهر قم از تهران به
خانه آنها لوله كشي كرده اند تا آب تميز تر ! و بي نمك و بهتري! داشته باشند !.
گويا او بعد از خواندن اين خبر بسيار حسودي كرده و از رئيس جمهور خواسته كه بعد از اتمام جنگ و خروج نيروهاي آمريكائي از عراق(!). يك خط
لوله نفت مستقيما به شركت نفتي او بكشند؟!!.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۴, پنجشنبه


مايه شرمساري است؟!
يكي از تلويزيون هاي برون مرز ايراني. به نقل از راديو فرانسه ميگفت:
تجارت دختران ايراني به شيخ نشين هاي حاشيه خليج فارس. بازار بسيار داغي دارد و درآمد سرشاري را نصيب ناكسان وننگ صفتان
ميكند.
شنيدن اين خبر. اگرچه بارها از طريق رسانه هاي داخلي بآن پرداخته و پرده از اين شرمساري بزرگ برداشته اند- مرا بياد سالهائي
انداخت كه از (دبي) و از بيشتر همين شيخ نشين ها. رقاصه به ايران ميآمد و بساط عشرت بسياري را چه در كاباره ها وچه د رمحافل
خصوصي با رقصيدن و چريدن در جمع بييندگان فراهم ميكردند.
ببينيد كار ما به كجا كشيده كه اكنون در برابر فقر مطلق ناچار به صدور ؛ ناموس؛ شده ايم ؟!.
شرمساري تا كجا؟.
شرف و عزت ايران . كجا رفت ؟؟.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه


مفيد و مختصر ؟
من هرقدر فكر ميكنم مي بينم ؛ استقلال؛ يك ملت- منهاي وجود ؛ دموكراسي، مفهوم و معنا ندارد. آيا شما هم همين نظر را داريد؟.

۱۳۸۲ اردیبهشت ۱, دوشنبه



در خبر ها آمده بود كه:
يكصد تن از نمايندگان مجلس شوراي (انشاءالله) اسلامي! در نامه اي به هيئت رئيسه مجلس. بر عدم استفاده از لغات و واژه هاي
(( بيگانه)) در قوانين تاكيد كردند.
سئوال بنده اين است كه:
بكار گيري روزافزون لغات و واژه هاي ( عربي) در زبان فارسي - استفاده از زبان بيگانه نيست؟؟. هست ؟ يا نيست؟.

۱۳۸۲ فروردین ۳۱, یکشنبه


ميگفت: حكام و بطور كلي حكومت هاي خودسر و رهبران ديكتاتورمآب و مستبد . يا مهره بيگانگان هستند و يا از سر نخوت و ؛خود كم بيني ها، آب به
آسياب آنها ميريزند.
به حكومت عراق و ليدر (كاغذي اش) نگاه كنيد. تا ديروز آنچه (رجز) بود خواند و آنچه كه كرد تلف كردن عمر يك ملت و درد و رنج و فقر و فسادي بود
كه همگي از شدت آن آگاهيم.
خودش را مسلمان و مرد خدا ميدانست ! و جلوي دوربين خبرنگاران دست بسوي خدا هم بلند ميكرد و عبارت (الله اكبر) را هم بر پرچم عراق حك كرده
بود!.
سي سال تمام همچون بختك بجان مردم ستمكش عراق افتاد و دست آخر كشوري را اسير بيگانه و ثروتش را نصيب يغما كرد.
حالا بايد سالها سختي و رنج و درد و حقارت تحميلي از سوي بيگانه را تحمل كرد و براي سردار (قادسيه) و سرداراني ازاين دست كه هزار ماشاءالله در
ايران خودمان هم كم نداريم فاتحه خواند. اينها كه ملتي را اين چنين زبون و ذليل و عقب مانده ميخواهند واين چنين اسير بيگانه ميكنند- براستي چه درذهن
و در خيال خود دارند؟؟. .

۱۳۸۲ فروردین ۲۹, جمعه


هموطن خوش قريحه و ذوق مان. جناب مسعود خان معتقد است كه:
آمريكا بايد قول بدهد بعد از خاتمه كلي جنگ با عراق(!) به مردم اين كشور (صاحب نفت) غذا و دارو برساند.
ميگويند كميته خوش آمد گوئي از حمله آمريكا در بغداد اطلاعيه اي صادر كرده و از آمريكا خواسته است تا (پيتزا) و (واياگرا) را هم جزو خوردني ها. فراموش
نكند !!.

۱۳۸۲ فروردین ۲۸, پنجشنبه

رفيقم اصرار داشت كه چند روز تعطيل نوروزي را باتفاق بشمال برويم و بقول خودش نفسي تازه كنيم و اگر شد يكي دوباري ماهي سفيد كه سالهاست حكم كيميا
پيدا كرده است بخوريم و براي تكرار دردها كه متاسفانه يكي و دوتا هم نيست دوباره خودمان را آماده كنيم و بيائيم و در جمع امت هميشه درصحنه!! شاهد آزارشان
باشيم!.
روز و ساعت موعود رسيد- اما خبري از دوستم نشد. ساك بدست مدتي پشت پنجره ايستادم تا با رسيدن اتومبيل( سهند)ش. خودم را باو برسانم و بدون فوت وقت
به عشق (ماهي) هم كه شده راهي چالوس شويم.
ساعتي گذشت و خبري نشد. فكر كردم ممكن است قرار ملاقات را اشتباهي فهميده ام. گوشي تلفن را برداشتم و بخانه اش زنگ زدم. كسي گوشي را بر نداشت و
نگراني مرا بيشتر كرد .
رفتم سراغ تلويزيون . شب عيد است و زمزمه بهار بلند شده و سرود زندگي را ميشود فهميد- اما انگار كانال هاي سيما ! هنوز در انجماد زمستاني- خفته بودند و
نغمه ي (بايد) ميزدند و شعار (تكرار) ميدادند !.
رفته رفته غيبت دوست زياد شد و هواي سفر- آنهم بسوي شمال- از سرم پريد!.
آخر هاي شب بود كه زنگ تلفن چرتم را پاره كرد. گوشي را برداشتم- داماد دوستم بود. گفت كه اصغر را به بيمارستان برده اند. پرسيدم چرا؟ گفت سكته كرده
است.
حالا حالش چطوره؟
تو سي سي يو تحت مراقبته .
ميشه او را ديد؟
فكر نمي كنم.
آدرس بيمارستان را گرفتم و به (آژانس) رنگ زدم و ساعتي بعد خودم را به آنجا رساندم .
خانمش ميگفت دكتر گفته خطر بر طرف شده اما بايد فعلا تحت مراقبت ويژه باشه .
ساعت از نيمه شب گذشته بود كه راهي خانه شدم. هنگامي كه به ورودي بخش رسيدم ديدم درب نرده آهني با قفل بزرگي كه روي آن زده اند- مانع از خروجم ميشود!
كمي مكث كردم - دراين هنگام مرد نسبتا مسني جلو آمد و نگاهي بمن كرد وبا دسته كليدي كه در دست داشت بطرف در رفت و قفل را باز كرد و بمن اجازه خروج
داد !.
برگشتم و به درب آهني و نگهبان كليد بدست خيره شدم- ديدم درب را دوباره قفل كرد و كليد بدست شروع به قدم زدن كرد!.
تعجب كردم . يك لحظه بخاطر رسيد كه نكند اينجا بخش ( رواني) است ؟!. بخودم گفتم بهتر است سئوال كنم و بپرسم كه داستان اين درب آهني زندان مانند وآن قفل
كذائي چيست؟.
نگهبان را كه زير چشم مرا نگاه ميكرد صدا كردم و پرسيدم حاجي آقا ! چرا در ورود به بخش را قفل ميكني؟
لحظه اي مكث كرد و جواب داد.
براي اينكه مريضا فرار نكنن!!.
گفتم مگه مريض هم فرار ميكنه؟
لبخند تلخي زد و پاسخ داد.
همين الان دو سه تا شون دو سه ماهه كه اينجا ميهمون ما هستن!!.


۱۳۸۲ فروردین ۲۷, چهارشنبه


در خبر ها آمده بود كه روسيه نزديك به شصت درصد و چين و فرانسه مشتركا بيست و پنج در صد تسليحات عراق را تامين ميكرده اند. حتما يادمان مانده
كه همين سه كشور از جمله كشور هائي بودند كه مخالف حمله عموسام به عراق بودند!.
اشغال يك كشور توسط قواي بيگانه جاي بحث و گفتگو دارد- اما مخالفت چين و روسيه و فرانسه براي حمله به عراق ميتواند علت آنرا مشخص كند!.
دنياي بي در و بي پيكري شده ! بيان الفاظ بسيار زيبا و دل نشين و ؛ببخشيد؛ ( آدم خركن) شده اما وقتي به ماهيت يعني به واقعيت قضايا پي ميبري مي بيني
بجز ابزار وآلات- چيزي تغيير نكرده و هيچ تفاوتي ميان حكومت يزيد و چنگيز و ( امروزيان) نيست !!.

۱۳۸۲ فروردین ۲۶, سه‌شنبه


هر دل كه هواي عالم راز كند
بايد گره علاقه را باز كند
دام است تعلقات دنياي دني
در دام، چگونه مرغ پرواز كند؟

×××××××

دلا، كاري بكن تا وقت داريم
من وتو ، شبنم صبح بهاريم
درنگ، گر ميكني، رفتيم از دست
كه ما بر مركب رفتن، سواريم
فرخ
ايام نقاهت پس از درمان هنوز اجازه تمركز نداده و نمي گذارد تا آن طور كه بايد مطلب بنويسم