۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

بازبینی "یادداشت های فرخ " - خزان 2002

به بچه هام میگم ،چائی شونو ، بدون قند بخورن!؟

آنچه در جامعه " بهم ریخته ی " وطن ميگذرد . آنچه از زبان مردم كوچه و بازار مي شنويم و آنچه كه صحنه گردانان در انجام و اجراء و اعمال آن، در نهايت
بيهودگي، و در عين حال، تا پاشيدگي كامل همه معيار هاي بايسته اجتماعي اصرار مي ورزند- بشكل گيج كننده اي در آمده است .

منصف ترين، يا بهتر است بگوئيم ساده انگار ترين افراد، هنگامي كه گفته ها و تاكيد ها و تهديد ها را در عرصه زندگي شاهد هستند و بگير و ببند ها و زندان واعدام،
همچنان و همانند بيست و چند سال گذشته- به بهانه هاي مختلف ادامه پيدا كرده است ،از خود مي پرسند چگونه هست كه هر روزمان تلخ تر و جانسوز تر از ديروز است؟.
بيست و چهارسال، حمله و تسويه حساب و خشونت و تحقير و انگ و اتهام، بيست و چهارسال، زير فشار شديد ترين و خشن ترين رفتار، آن همه سوگواري و ماتم و
عزا و آن همه وعده هاي بي مايه و پايه، فقر و فساد و بيكاري و بيزاري و اعتياد ، عدم احساس حتي لحظه اي خوش خيالي و آسودگي، حراج ثروت ملي و سوء
استفاده هاي عظيم از منابع و منافع ملت ، همه و همه - هر روز در حال (توسعه) و گسترش بوده و هنوز هم براي ادامه آن، شمشير ها از غلاف بيرون و زبانها بي
هيچ، شرم و (شكي!) همچنان دراز است .

بيست و چهار سال است (امت هميشه در صحنه!) شاهد فرو پاشي اخلاق و ايمان است. مردان خدا(!؟)، در اين سالها، هرچه كردند- در جهت بسط خشونت و نفي معيار هاي
مردمي بوده است كه راه زنده ماندن را در تحمل درد هائي ديده اند كه آقايان نامش را اعتلاي دين و عظمت مسلمين گذاشته اند!؟

در اين بيست و چهارسال، كداميك از خطوط (حكمي)و (مكتبي) صحنه گردانان، توانسته است نقشي ولو كمرنگ در باور مردم و در زندگي پر درد شان، بازي كرده
باشد؟. كدام بناي دوستي را پايه گذاشتند و كدام خرابه و ويرانه اي را ساختند؟؟

درد ناك ترين لحظه ها- هنگامي است كه پاي صحبت و درد دل پير زنان و پير مرداني مي نشيني كه از تبار پائين شهر و بقول خودشان از قبيله مستضعفان هستند
كاخ ها در شمال، افراشته تر از ديروز و كوخ ها در جنوب ، ويران تر از روزگاري هستند كه در آن " وعده" آباداني ميرفت.
در مدخل يك مغازه بقالي منتظر بقيه وجهي هستم كه براي خريد سيگار به فروشنده داده ام. پير مرد خميده اي كه خودش را محمود معرفي ميكند، در حاليكه نگاه
خسته و وا رفته اي دارد - قبل از اينكه باقي پول را بمن بدهد- در حاليكه زير لب چيزي ميگويد- دست ميبرد و پيچ راديو كوچكي را كه دارد از مهر و از ايثارميگويد
مي بندد و رو بمن ميگويد.
شما پونصد تومني داديد؟.
با تكان دادن سر، حرفش را تائيد كردم و منتظر بقيه پول شدم.
در همان لحظه ، خانمي مسن در حاليكه صورتش را سخت در چادر گرفته بود وارد شد و بلافاصله گفت محمود آقا . قند كيلوئي چنده؟
آقا محمود كه هنوز سرگرم شمردن پول خورد بود- رو به خانم كرد و گفت .....تومان.
خانم كه معلوم بود از همسايگان بقال است ، نگاه تندي به فروشنده كرد و بي آنكه حرفي بزند- بطرف درب خروجي رفت.
بقال كه وضع را چنين ديد- بصدا در آمد و گفت.
حاج خانم. باور كن كه براي من فقط كيلوئي 10 تومن ميمونه!؟.
و... حاج خانم در حاليكه از پله مغازه پائين ميرفت ، با صداي گرفته اي پاسخ داد.
عيب نداره . به بچه هام ميگم چائي شونو بدون قند بخورن