۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه

خجالت بکشید - اوباش

ضرب و شتم یک خبرنگار توسط گشت ارشاد

اعتماد ؛ ونک عصر پنجشنبه 24 اردیبهشت؛ وقتی با عجله از تاکسی پیاده شدم تا برای عیادت یکی از دوستان به بیمارستان خاتم الانبیا بروم، فکر نمی کردم که تنها نداشتن کارت ملی و موبایل قطع شده بهانه ئی شود تا «تذکر لسانی!» دوستان!! گشت ارشاد!! به «برخورد فیزیکی» و ... منجر شود

خانم محترم، چند لحظه صبر کنید. بعداً فهمیدم خانم «سمیرا ن.» از نیروهای ارشادی! صدایم کرد. مانتوی شما چهار انگشت باز بالای زانویتان است. گفتم؛ اما جلب توجه نمی کند. توضیح داد که طبق ضوابط مانتو نباید بالای زانو باشد

پذیرفتم و گفتم چند قدم دیگر (روبه روی پاساژ ونک) ماشین های کرج را سوار می شوم و می روم خانه. همکار شما گفت از کجا بداند ساکن مهرشهر هستم و بعد کارت شناسایی خواست تا به گفته خودش آدرسم را ببیند. توضیح دادم که در کارت شناسایی آدرس منزل نمی نویسند. گفت شاید دروغ بگویید و نمی توانیم پشت سر شما مامور راه بیندازیم تا کرج!. کارت شناسایی بدهید تا استعلام کنیم که ساکن کجا هستید

گفتم تا جایی که من می دانم مرکز آمار هنوز اطلاعات کامل ما را ندارد چه برسد به آدرس محل سکونت و چند قدم فاصله نیست. ببینید که سوار ماشین های کرج می شوم. همکار دوم که باز هم بعداً فهمیدم خانم فاطمه م. است به این جمع اضافه شد که باید مشخص شود سابقه دار هستم یا نه!!. به خاطر چهار انگشت باز مانتوی بالای زانو؟ اسم و فامیلم را گفتم. خانم «م» گفت؛ از کجا معلوم راست بگویی؟ خانم «ن» گفت موبایلت را بده. گفتم موبایلم را وزیر مخابرات قطع کرده... اما تا گفتم موبایلم قطع شده، خانم «ن» با لحنی تند گفت مسخره می کنی و از پشت سر هل داد و به زمین افتادن و کشیده شدن روی آسفالت پیاده رو تا درون ون گشت ارشاد!!!؟

دست چپ من برای هدایت به راه راست در دستان همکاران شما بود و با تمام قوایشان کشیده می شد. امیدوارم هیچ وقت چنین دردی را تجربه نکنید

جناب سردار!!، درد بالاتر شاید وقتی بود که جلوی چشم ده ها مرد و به قول دوستان شما چشم نامحرم این طور کشیده می شدم و مانتوی بالای زانو که هیچ، روسری هم از سرم افتاد. نمی خواستم وارد ون شوم. دست و پاهایم را گرفتند و داخل ون پرتابم کردند.... نمی دانم سرم به چند جا خورد؟، هنوز پایم را جمع نکرده بودم که در ون بسته شد و وقتی دیدند پاهایم مانع است، پایم را به زور به داخل ون هل دادند و در را بستند

. شاهدی برای ضربه هایی که به کتفم وارد شد در داخل ون ندارم. دیگر ده ها چشم شاهد نبود که وقتی می خواستم در ون را باز کنم و بیرون بیایم، چطور مشت همکاران شما به کمرم می خورد؛ البته بازوهایم کبود شده، به کبودی همین خط هایی که می نویسم؛ جای چند ناخن هم هست هم بر روی گلویم، هم روی بغض گلویم. شاید تنها خدا شاهد بود؛ شاهد صحنه های ضرب و شتم و هم شاهد لحظه یی که شما در مجلس روبه روی من ایستادید و گفتید هیچ نیرویی برخورد فیزیکی نمی کند فقط ارشاد و تذکر!!!؟

گفتم چنین صحنه هایی را مردم دیدند. گفتید اگر شما برخورد فیزیکی دیدید، دست مامور من را قلم کنید و من خوشحال شدم که سردار!! احمدی مقدم اینقدر مطمئن تضمین می دهد هیچ کس نگران «شایعات» نباشد!!؟

خلاصه می کنم جناب سردار!، پرسیدم من را کجا می برند و به چه اتهامی؟ حکم جلب یک شهروند را دارند؟ همان خانم «ن» که دیگر می دانستم از همه قوی تر هم هست، گفت لباسش حکم جلب است

شرمنده !آقای سردار اما من ترسیده بودم. و ترسم وقتی بیشتر شد که خانم «ن» مدام تهدیدهای عجیب و غریب می کرد؛ از اینکه مرا کجا می برد و با من چه می کند. فکر اینکه حتی یکی از این تهدیدها راست باشد، آنقدر هراس انگیز بود که بی اختیار انگشتم روی دکمه ضبط رفت تا اگر چشمی شاهد نبود، شاید گوشی شنوا باشد... نمی نویسم چه تهدیدهایی، که تصور امنیت در خاطر دیگران خراش نبیند و خدای ناکرده به قول شما «شایعه» نشود. این صدا اگر تا امروز صبح پاک نشود، امیدوارم امروز و فردا بشنوید. شاید در هراس آن لحظه حداقل شریک شوید