۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

من كه ميدانم او كيست ؟!0





پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.0


پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.0
پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند. گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!0


پرستار به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.0
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!0
پرستار با حیرت جواب داد : وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است . . 0


.