۱۳۸۵ مهر ۲۴, دوشنبه

انرژي هسته اي . همچنان حق مسلم ماست !0

*
اين گزارش كمي طولاني است ... اما حتما بخوانيد


آدم های این گزارش واقعی هستند, رنج هايشان واقعی است, يکی دو تا هم نيستند, به شهادت آمارهای رسمی، يک لشکر 13 ميليونی را در جامعه ايران تشکيل می دهند,0
لشکر فقرا و تهيدستان را؛ که در اوج فقر, چنانچه در لابه لای گزارش می توان ديد از شرافت و همبستگی طبيعی با هم سرنوشتان خود سرشارند و روزانه باری را به دوش می کشند که هرکول ها را از پا می اندازد
خط به خط شرح دردناک زندگی آدم های ( این گزارش )، يک کشيده محکم به گوش احمدی نژاد ها و همه ی ریز و درشت های دست اندر کار در ايران است که ميلياردها دلار درآمدهای نفتی کشور را به جای هزينه کردن در مسير بهبود زندگی مردم و ايجاد نظام جامع تامين اجتماعی, به غارت برده اند و حالا هم به جای اين که رفع فوری نيازهای جامعه 13 ميليونی فقرای کشور را در زمينه بهداشت, درمان, آموزش, تامين اجتماعی و مسکن اولويت اصلی و مطلق قرار دهند, با بی شرمی می گويند که انرژی هسته ای حق مسلم ماست
از اول ماه رمضان تنها غذايى كه توانسته ام براى فرزندانم تهيه كنم سيب زمينى براى سحر و نان و پنير و خرما براى افطار است. چند شب است كه چون همان سيب زمينى تمام شده بود بچه ها را براى خوردن سحرى بيدار نكردم تا شرمنده آنها نباشم قبولى پسرم در دانشگاه شده قوز بالاى قوز. هرچه مى گويم ندارم به گوشش نمى رود. دلم مى سوزد اما وقتى براى خرج زندگى مانده ام چه طور مى توانم خرج تحصيل او را بدهم از سر ندارى دختر 14 ساله ام را از سر كلاس بر سر سفره عقد نشاندم و تنها دلخوشى ام اين است كه اگر شوهرش دست بزن دارد حداقل دخترم گرسنه سر بر زمين نمى گذارد پسرم 4 روز است كه از زندان آزاد شده و اكنون اعتيادش عوض شده است و به جاى ترياك، كريستال مصرف مى كند. گاهى من و دو فرزندش را آن قدر مى زند تا پول موادش را به او بدهيم دو نوه ام از پدرشان فرارى هستند چون جز كتك و تحقير روى خوشى از زندگى نديده اند هنوز نمى توانم چشمان معصوم آن دو كودك كه با صورتى كبود و نگران نگاهم مى كردند و گريه هاى آن پيرزن دردمند و قامت خسته آن زن جوان را فراموش كنم صداى لباسشويى كهنه، شرشر آب، لگن حلبى و انبوه لباس هايى كه شسته شده اند و يا هنوز بايد شسته شوند و سرخى دست هاى زن جوانى كه رنگ به رو ندارد، تمام آن چيزى است كه در بدو ورودم به خانه اى نيمه مخروبه با ديوارهاى كاه گلى توجهم را به خود جلب مى كند. انواع لباس هاى بچگانه، مردانه و زنانه را بر طناب هايى كه در طول وعرض حياط كشيده شده پهن كرده است، مى بينم. مى پرسم چند تا بچه دارى سرى تكان مى دهد و مى گويد: ندارم و نگاهم بر روى لباس ها مى ماند. مى پرسم اين لباس ها! رويش را برمى گرداند و مشغول آب كشيدن لباس هايى مى شود كه تازه از لباسشويى خارج كرده است. اين حقيقت در ذهنم جان مى گيرد كه لباس ها مال خودش نيست و او... سوالم را دوباره مى پرسم و او همان طور كه از زمين بلند مى شود تا لباس ها را بر طناب ها پهن كند، مى گويد: خودت كه مى دانى چرا مى پرسى. بعد هم اضافه مى كند: براى كمك خرج زندگى ام لباس هاى چند خانواده را به خانه مى آورم و مى شويم. مى پرسم: شوهرت چه كاره است مى گويد: چه فرقى مى كند كه چه كاره است. يك آدم بدبخت و مريضى كه نمى تواند خرج زندگى من و پدر و مادر پيرش را فراهم كند، از صبح تا شب جان مى كند اما... مى گويم: براى همين تو كار مى كنى مى گويد: بله كار مى كنم. پيراهن مردانه را به طرفم مى گيرد و تكان مى دهد و مى گويد: مگه كار عار است مى گويم: نه، اما اين كار براى تو سخت.... حرفم را قطع مى كند و با تندى مى گويد: اما واگر ندارد. كار، كار است. حالا هم برو و بگذار به كارم برسم. شستن اين لباس ها، بايد قبل از افطار تمام شود، فردا مى آيند كه اينها را ببرند. لباس هايى را از ميان انبوه لباس ها برمى دارد و در لباسشويى مى اندازد. انگار مطلبى را به ياد مى آورد؛ برمى گردد و به من كه عازم رفتنم، مى گويد: دلم نمى خواهد از من اسمى بياورى من نه محتاجم، نه نيازمند. از من بدتر هم هستند، من خدا را شكر مى كنم كه قوت بازو دارم و كار مى كنم. روى پله مى نشيند، چادرش را از كمرش باز مى كند و قطرات اشكى كه در چشمانش حلقه زده را پاك مى كند و با صدايى بغض آلود مى گويد: آن كه آن بالاست از همه چيز خبر داد، اما از من نيازمندتر هم هست كه براى نان شبش محتاج است. بايد از آنها دستگيرى شود!! نگاهش مى كنم.او را در عين نيازمندي، بى نياز مى يابم، بى نياز از خلق واميد بسته به رحمت خدا. ظاهرش خسته و چهره اش زرد و زار است اما نگاهش پر از اميد و پراز بى نيازى است. او را با انبوه لباس هايى كه تا افطار بايد شسته شود، تنها مى گذارم اما اين باور در من غوغايى به پا كرده است. تاكنون مثل اويى نديده ام كه ديگران را از خود نيازمندتر بداند! روزه هاى بى سحرى دستم را مى گيرد. كنارش مى نشينم. مى گويد: ماه رمضان است و بچه هايم روزه مى گيرند؛ اما از اول ماه مبارك تنها غذايى كه توانسته ام برايشان تهيه كنم سيب زمينى براى سحر و نان و پنير و خرما براى افطار است. باور مى كنيد چند شب، چون همان سيب زمينى هم تمام شده بود بچه ها را براى خوردن سحرى بيدار نكردم تا شرمنده شان نباشم. اشك هايش رابا پشت دست پاك مى كند و مى گويد: فرداى آن روز هم به هر درى زدم و پيش هر كسى رو انداختم تا شايد حداقل براى افطارشان برنج تهيه كنم، نشد كه نشد. دست آخر از همسايه كنارى مان چند تا تخم مرغ قرض گرفتم تا... بلند بلند گريه مى كند و صدايش در ميان ناله هايش گم مى شود. من هم نمى توانم از سرازير شدن اشك هايم جلوگيرى كنم. من مى گريم اما نه بر او، كه بر خود و بر تمام كسانى كه اين طور از زنى بى پناه و چند بچه يتيم و روزه دار غافل مانده ايم. درست در كنارمان، در فاصله بى تفاوتى هايمان، در روستايى كه زياد هم از شهر ما و خودخواهى هايمان دور نيست، جايى كه فاصله چندانى با تجملات سفره هاى افطارمان ندارد، جايى كه فقر و ندارى در آن سر به آسمان كشيده است، اين زن را مى يابم، زنى كه سال هاى سال است سايه شوهر و نان آور خانه اش را بر سر ندارد و به قول خودش اگر كمك هاى ماهانه فرد خيرى نبود معلوم نبود كه سرنوشتش چه مى شد. باور مى كنيد اين زن و اين بچه هاى يتيم را همانى به من نشان داد كه بايد با دست هاى سرخ از شستن لباس ها و تنى خسته افطار كند و با اين وجود اين زن و بچه هايش را محتاج تر از خود مى داند. باور مى كنيد او گفت: اگر مى توانيد و اگر كسى هست كه دست نيازمندى را بگيرد، بهتر است به كمك اين زن كه نه توان كار كردن دارد و نه كسى به او كار مى دهد بيايد و مى دانم باورش سخت است كه بدانيم كسى كه به او تخم مرغ قرض داده است تا افطار بچه هاى يتيمش لنگ نماند همين زن است كه هنوز به گفته خودش قوت بازو دارد و به لطف خدا اميدوارتر است. بگذاريد شما را يك افطار ميهمان سفره خالى او و غصه هايش كنم، شايد اين تنها كارى باشد كه بتوان براى او كرد. شايد اين كار تلنگرى باشد براى من، براى شما و براى آنهايى كه گرفتارند؛ گرفتار دنيا. مادرى كه مرگ را آرزو مى كند فاطمه سال هاست كه سرپرست خانوار است و سال هاست در خانه ها، در مزارع در زير آفتاب كارگرى كرده است تا خرج بچه هايش را بدهد. آن هم يك پسر و سه دختر را. در ميان اشك و آه مى گويد: از سر ندارى و بيچارگى دختر نازنينم را در حالى كه هنوز 14 سالگى اش به پايان نرسيده بود، از سر كلاس درس بر سر سفره عقد نشاندم و تنها دلخوشى ام اين است كه اگر شوهرش دست بزن دارد واگر مى خواهد سرش هوو بياورد، حداقل بچه ام گرسنه سر بر زمين نمى گذارد اما حالا من مانده ام و دو دختر و يك پسر كه براى خرج آنها هم لنگ مانده ام با چشمان غم دارش نگاهم مى كند و مى گويد: يك فرد خير كه نمى دانم خدا از كجا و چه طور او را به كمكم فرستاده است ماهى 40 گاهى هم 50 هزار تومان به ما مى دهد اما خودتان مى دانيد كه با اين پول چه طور مى توان خرج چهار نفر را داد. مكثى مى كند و بعد اضافه مى كند: خانم جان سرتان را به درد آوردم اما تازگى قبولى پسرم در دانشگاه شده قوز بالاى قوز پسرم درسش خيلى خوب است امسال هم دانشگاه قبول شده و پايش را توى يك كفش كرده است كه برود دانشگاه. هر چه مى گويم ندارم به گوشش نمى رود كه نمى رود. مى گويد: نمى خواهد سرنوشتش مثل ما بشود. اما من چه كار مى توانم بكنم. دلم مى سوزد براى خرج و مخارج زندگى مانده ام آن وقت چه طور مى توانم خرج درسش را بدهم. دخترش صدايش مى زند، اما او آهسته مى گريد و مى گويد: باور مى كنيد كه خسته شده ام و آرزوى مرگ دارم. تا به اين سن رسيده ام هيچ وقت ناشكرى نكرده ام اما حالا ديگر نمى توانم اين وضعيت را تحمل كنم. خرج زندگى كمرم را شكسته است وهيچ راهى ندارم. اينها هم بچه اند اما من ديگر نمى توانم, بريده ام و ناله هايى كه در ميان هق هق گريه اش گم مى شود. مادرى را پيش روى خود مى بينم كه مثل هر مادرى حاضر است كه خار به چشم خودش برود اما بچه اش سختى نبيند او هم نمى خواهد بچه هايش گرسنه سر بر بالين بگذارند. اما مى بينيد كه اين اتفاق مى افتد. فرزندش مى خواهد درس بخواند و آينده را از گذشته اش جدا كند. اما مادر توان فراهم كردن خرج تحصيلش را ندارد و چون نمى تواند و در حد توانش نيست آرزوى مرگ دارد. من حتم مى دانم كسانى كه مادرند اين را به خوبى درك مى كنند كه ديدن گرسنگى بچه ها و روزه گرفتن بى سحرى شان چه طاقتى مى طلبد وخط كشيدن بر تنها خواسته فرزند چه صبرى مى خواهد و فاطمه حال به انتهاى اين صبر و طاقت رسيده است. فاطمه اسطوره استقامت است كه تا به اينجا صبورى كرده و از جان مايه گذاشته است تا به جايى نرسد كه اكنون رسيده است؛ آرزوهايى كه براى او دست نيافتنى شده است. ما و شما اما ذره اى از لحظات مشقت بار او را در مواجهه با طبيعى ترين نيازهاى فرزندان مان تجربه نكرده ايم. اما باور كنيد سخت است مادرى از فرط فقر و ندارى فرزندانش را براى سحر بيدار نكند چون توان چشم در چشم آنها انداختن را ندارد. توان اين را ندارد كه به آنها بگويد امشب هم مثل شب هاى ديگر سفره سحرمان خالى از نان است. فاطمه حال به انتهاى صبر و طاقت رسيده كه حاضر است ديگر نباشد تا غم فرزندان را نبيند. آرزوهاى برباد رفته يك مادر پير - سياره را هم در همان محله مى يابم. براى ساعتى ميهمانش مى شوم و پاى درد دلش مى نشينم. اما درد او درد ندارى و فقر و گرسنگى نيست، گرچه مى شود فقر را بر در و ديوار خانه اش و در اتاق هاى نمور آن به وضوح ديد. درد او درد ديگرى است كه سال ها با آن استخوان سوزانده و حال به انتها رسيده است. درد او اعتياد جوان 34 ساله اش است. اومى بيند كه اعتياد، خانه و كاشانه فرزندش را همراه تمام آرزوهايى كه براى او در سر مى پرورانده بر باد داده است، عروس جوانش رفتن و طلاق را بر ماندن ترجيح داده است. اكنون او عصاكش تمام اين غصه ها و دو نوه اى است كه هر روز به واسطه اعتياد پدر تحقير مى شوند. مى گويد: شوهرم كارگر است و با هر بدبختى خرج خانه را مى دهد اما ده سالى مى شود كه تنها پسرم كه برايش هزاران آرزو داشتم و فكر مى كردم سر پيرى عصاى دستم مى شود، معتاد و وبال گردنم شده است. اشك هايش را از چهره برمى گيرد و مى گويد: تازه 4 روز است از زندان آزاد شده است اما اين آزادى با عوض شدن نوع اعتيادش همراه بود. قبل از زندان معتاد به ترياك بود و حالا كريستال. هر دو روز كارش اين شده كه من و بچه ها را به باد كتك مى گيرد آنقدر ما را مى زند تا پول موادش را كه آن پيرمرد به بدبختى و كارگرى درمى آورد بگيرد و مى رود تا روز بعد... باور مى كنيد كه نمى دانم چه كنم. رفته ام بهزيستى و نامه گرفته ام اما براى خواباندن و ترك اعتياد پول مى خواهد كه ندارم. اى كاش يكى پيدا شود پول تركش را بدهد يا اين بچه هاى بى گناه را به فرزندى قبول كند تا اين ها كه از اول زندگى جز كتك و تحقير نديده اند روى خوش زندگى را ببينند. باور مى كنيد از پدرشان فرارى هستند وقتى اورا مى بينند خود را پنهان مى كنند كه از كتك هايش در امان باشند

من هنوز نمى توانم چشمان معصوم آن دو كودك كه با صورتى كبود و نگرانى نگاهم مى كردند، گريه هاى آن پيرزن دردمند و قامت خسته آن زن جوان را فراموش كنم