دورم از خويش ؟
غزلم تلخ و دلم تنگ و زمان بارانيست
دورم از خويش و {من} گمشده ام . اينجا نيست
آسمان غرق غبار است و نفس . تنگ چو حبس
تا كه پرواز اسير است . جهان زيبا نيست
غزلي گاه به گاه از دل غم مي جوشد
واژه ي سرخ ولي مرهم اين غم ها نيست
روزگاري {وطن} از عطر سخن مي نوشيد
اين زمان . تلخي گفتار فقط پيدا نيست
دورم از خويش در اين غربت ابري كه خبر
هر چه آيد ز وطن . ديده و دل . بارانيست
و.ف